سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، پاک است و پاکان را دوست دارد ؛پاکیزه است و پاکیزگان را دوست دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

هنر و فلسفه و ادبیات و ادیان ...

 
 
بسیج مدرسهء عشق بود ...(چهارشنبه 88 تیر 10 ساعت 12:23 عصر )

بسم الله الرحمن الرحیم

اتفاقات ناگوار روزهای اخیر ، از جنبه های بسیاری قابل بررسی و تحلیل است . از آنجا که چندان علاقه و انگیزه ای به ورود در مسایل و جنبه های بغرنج سیاسی حکومتی - تا حد امکان - نداشته و ندارم ، بی اعتنا به بسیاری از آن مسایل می گذرم با اعتقاد به اینکه همواره تاریخ ، شاهد عادلی برای قضاوت در بارهء ماست ...

اما از آنجا که مسیر زندگی من و امثال ما ، با بسیاری از نهادهای انقلابی مان چنان گره خورده است که فرهنگ و روند و خاطره های آن - حتا - جزئی از شخصیت ما شده است ... نمی توانم در مورد اتفاقات و تحولات آنها خاموش باشم و به رسم اغماض و بی اعتنایی اجباری ، از این چند کلام کوتاه نیز بگذرم ...

***

نوجوانی من و بسیاری از بچه های هم سن و سال من مصادف بود با جنگ تحمیلی و مسایل پیرامون آن در جامعه ، که به طبع ما را مستقیما" مخاطب خود می ساخت .

پدر از زمانی که به یاد داشتیم در جبهه بود ... تنها اوقات کوتاهی - هر چند ماه - به دیدارشان نایل میشدیم و چه کوتاه و ناخرسند ... جای خالی پدر و برادر و ... اعضای خانواده را برای ما و بچه محلهای پرشر وشور شرایطی مثل من داشتند ، مسجد قدیمی محل و بسیج نوجوانان پایگاه مقاومت و درسهای نظامی و غیر نظامی آن و ... پر میکرد .

آنجا بود که یاد گرفتیم که بسیجی یعنی عاشق ... یعنی یک سالک بی اعتنا به ظواهر روزگار و بی ادعا که تنها در مسیر دوستی و محبت خدا و پیشرفت در راه رضایت او گام برمیدارد ...

یاد گرفتیم که عاشق بسیج باشیم . زیرا تنهادر زیر لوای این اسم مبارک بود که دسته دسته میشد برای کمک به همسایه ها و هم محلی های فقیر و ناتوان کاری کرد ، هرچند کوچک ... بسیجی می بایست باشی تا مهربانی را برای همهء بنده های خدا بخواهی و دشمن بندهء خدا نباشی ...

آنجا یاد می گرفتیم که باید با سیاهی ها ی درون افراد جنگید نه با خود افراد ، زیرا که آنها هم مثل ما بنده گان جایزالخطای خداوند بودند ...! یاد میگرفتیم که تا جایی که میتوانیم سعی کنیم تا شاید کمی ، مقداری ، شبیه امامان بزرگوار رئوف مان رفتار کنیم .

آروزیمان این بود که کسی خاکستر روی سرمان بریزد و فحشمان بدهد تاما به رسم جوانمردی مولایمان بیاییم مسجد و برایش دعا کنیم ... آرزوها داشتیم ما .....

 بچه های بزرگتر مسجد که جبهه بودند هر چند وقت یکبار به مرخصی می آمدند و مثل پدر ما را مهمان تعریف ها و خاطرهای جبهه میکردند . اینکه چه صفایی آنروزها بین بچه ها بود ... چطور برای خاطر همدیگر بچه های رزمنده مسابقه ای اعلام ناشده داشتند ، که خدمت کنند ، ایثار کنند ، در حق دیگران لطف های بی چشم داشت کنند و از سهم خود - حتا - از زندگی خود بگذرند شاید مورد عنایت و قبول حق قرار بگیرند و بهشتی بشوند و...

             

از جالب ترین خاطرات بچه ها برای من ، قسمتهایی بود که راجع به اسرای عراقی میگفتند ... البته به کرات در تلویزیون هم دیده و شنیده بودیم که اکثر بچه ها ی بسیجی با اسرای عراقی مثل برادری در بند رفتار میکردند چنانکه گاهی آنها و ناظرین را شرمندهء اخلاق و روحیات بسیجی خود میکردند ...

اما این خاطره ها از زبان بچه های مسجد خودمان چیز دیگری بود ... حلاوت دیگری داشت ...

 اینکه بعضی از بچه بسیجی های پایگاه خودمان را میشنیدیم که غذا و آب خود را به اسرای عراقی داده اند و خود روزه گرفته اند ، مست مان میکرد و آروزمند چنان مقامی از راءفت که نشانه کمال مسلمانی و ایمان بود ...

با خودم فکر میکردم که این اسرا ، احتمالا" تا چند لحظهء پیش از اسارت به طرف بچه های ما شلیک میکرده اند و شاید خیلی از دوستان و همرزمان آنها را به شهادت رسانیده اند ...

اگر رزمندهء بسیجی با دشمن اسیر خود چنین رفتاری دارد ، با مردم هموطن و مسلمان خود چه رفتاری میتواند داشته باشد ؟ احتمالا" او باید مظهر " رحماء بینهم " باشد ....

اما در همان روزها هم بعضی ها کارهایی میکردند که در لیاقت یک بسیجی نبود !  ... اما مهم این بود که من هرگز ندیدم که "شهید علیرضا نجفی" شلوار کسی را پاره کند و یا هموطنی از ما را به بهانه ای کتک بزند ...

 هرگز ندیدم و نشیدم که " شهید دارابی "  ، به جای لبخند با سیلی و مشت کسی را امربه معروف و نهی از منکر کند ... هرچند شهید دارابی یک پهلوان بود و زور بازویش از امثال دیگران بیشتر بود ...

همهء این چیزها را نه از " شهید مرادی "  و نه  از شهدای دیگر دیدیم ...

  حتا میدیدم بچه های مخلص سربه زیری را که در مواجهه با این برخوردهای نادرست با مردم توسط دوستانشان ، تذکر میدادند و اگر بی اعتنایی میشد و درشتی ... ، سر افسوس به زیر می انداختند و دور میشدند .

یک روز عزیزی از بسیجی های مخلص و بزرگتر پایگاه به ما ، چند تا از بچه های بسیج نوجوانان ، نصیحتی کرد که هرگز آنرا فراموش نمیکنم ...

او گفت : « خودتان را آلودهء این تندرویها نکنید ، نمازتان را فراموش نکنید ، خودتان را پاکیزه کنید و اصلاح کنید ، بعد به دیگران بپردازید ... علمتان را زیاد کنید ، وحشتناک کتاب بخوانید و فکر کنید ...  و خدارا از نظرتان دور نکنید در هیچ حالتی ،...  مردم را با کتک و اهانت  فقط میشود از اسلام و انقلاب دور کرد !...  برای جذب مردم و امربه معروف و نهی از منکر از امامان و معصومین فقط سرمشق بگیرید ...   

ببینید چه وقت آنها توی گوش کسی زدند و اهانتی کردند ؟!

   اگر با مهربانی و برادری  نتوانیم مردم توی کوچه و بازار را به سمت انقلاب بکشانیم و شلوار بسیجی پایشان کنیم ، روزگار ما و آنها را از اسلام و انقلاب دور میکند ، بعد شلوارهای  پانک و رپ غربی ها را پای ما میکند ! .... »

 ... هر وقت یاد حرفهای آن برادر بزرگترم می افتم ، اشک در چشم هایم حلقه میزند ! به خصوص وقتی میبینم که پیش بینی او درست از آب در آمد ...

گاهی با خودم می اندیشم امروز اگر بسیاری از شهدای مخلص ما زنده بودند چگونه رفتار میکردند ؟

               

حالا امروز پای جوانهای ما بیشتر شلوار بسیجی ست یا ...؟؟؟  ما چه کردیم با اسلام بزرگ مان ؟ با انقلاب عزیز مان ؟ با بسیج عشق مان ؟ ... با مردم مسلمان و انقلابی مان ؟؟؟ ...

 

***

امروز هم گهگاه شاهد همان تندرویها و رفتارهای غیر مسئولانه هستیم . چرا باید برخی ها با سوء استفاده از نام بسیج و لباس بسیج و شخصیت بسیج  ، کارهایی بکنند که در ذهن مردم تصویری سیاه از این شجرهء طیبه برجای بماند ؟

 

روزگاری بسیجی بودن با رزمنده گی و هیات نظامی و ... سازگاری داشت و مورد لزوم بود . اما چرا امروز بسیج نباید پرچم دار علم و تحصیل و فرهنگ و تهذیب و تزکیه در بین جوانان این مملکت باشد ؟

چرا بعضی از آقایان همچنان بر جنبه های امنیتی و پلیسی بسیج ، چنان تاکید دارند که دیگر جنبه های این حرکت و تشکل مردمی ، به کلی فراموش گشته است ؟

مگر این مملکت پلیس و نیروی ضد شورش و سازمانهای امنیتی کم دارد که بایستی همه جا از نام و نیروی بسیج برای مقابله با اعتراض ها و نا امنی ها استفاده های درست و نادرست کرد ؟

چرا تصویر و معنای بسیج را چنان مترادف این مسایل کرده ایم که چیزی فرای آن و ورای آن دیگر برای بسیاری متصور نیست ؟؟؟

 چرا بچه های بسیج نباید دوباره با همکاری مردم و جوانهای کوچه و بازار ، متولی کمک به ضعفا و ناتوانان باشد ؟ متولی علم و درس و تحقیق آزادانه و به دور از تحجر های فکری در گروه های مردمی باشد ؟ چرا نباید تصویر بسیجی ، تصویر راءفت و مهر اسلامی و انقلابی باشد ؟

آیا ما آنقدر به چماق های بچه های بسیج احتیاج داریم برای حفظ امنیت نظام که قلم و دفتر و آچار و پیچ گوشتی و بیل و کلنگ و داس و ... را از آنها بگیریم و زمین بگذاریم ؟؟؟

به حتم مسئله امنیت ملی و مردمی آنقدر مهم حیاتی است که در صدر بسیاری دیگر از مسایل ما گاه قرار میگیرد . اما آیا بسیج نبایست ریشهء این امنیت در فکر و فرهنگ ملت ما باشد ؟ یا از آن به چند شاخ و برگ و چوب کفایت باید کرد ؟

بسیج هنوز میتواند برای همهء مردم ما مدرسهء عشق باشد . آنرا تبدیل به مدرسهء اشک و تیغ و قمه و زنجیر و چماق نکنیم .

 

****

از همین قلم در وب لاگ گرین :

http://garrin.blogfa.com/







بازدیدهای امروز: 47  بازدید

بازدیدهای دیروز:2  بازدید

مجموع بازدیدها: 81302  بازدید


» ?پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «