***
میدانم از بادهای بیقرار
رها تری ...
ای یاد اساطیری عشق !
تنها ترا سنگهای زمین
زنگار گرفته اند ! ...
این فرصت کوتاه
برای بودن ما
اشکهای مرا
داغ ـ تر میکند !
... با من لحظه ای
در انتهای روءیاهایم
پرواز کن ...
قبل آنکه رهایم کنی
و من
پرپر شوم !! ...
*****************************************************************
( علیرضا نعمت پور )
*عکس از پژمان نعمت پور
"بهمن کرم الهی" را نخستین بار زمانی دیدم که تازه شروع کرده بودم به نوشتن چیزهایی که امیدوار بودم بعدها به عنوان شعر تلقی شوند ... "بهمن" دوست و همکار "پژمان" برادر کوچکم بود ، و درست همسن خودم ... از من خواست که از شعرهایم برایش بخوانم ، ـ خواندم ـ به دقت گوش کرد و در لفافه چیزهایی گفت که هم تحسین باشد و تشویق و هم نقد شعرم ...
به اصرار من از کارهای خودش چند تایی خواند و ... من "تازه فهمیدم چرا مجنون بیابانگرد بود" ...!
"بهمن" به حقیقت آدم را "دچار" خودش میکرد ! ... پس از اولین برخورد با او دیگر رهایی نداشتی ، انگار ترا مسخ میکرد. فکر کردم شاید تنها نظر من در مورد او اینطور است ولی به تدریج فهمیدم ـ تقریبا"ـ هرکسی که با او آشنا بود همین عقیده را داشت . ومهمتر اینکه بر خلاف بعضی ها که این شیفتگی در مورد آنها دوام چندانی نداشت ، در مورد "بهمن" با گذشت زمان این احساس شدت میگرفت و کامل میشد ! این در حالی بود که من از او دور بودم و تحصیل در دانشگاه و اقامتم در تهران مانع از آن بود تا از دیدار و مصاحبت مستقیم با او استفاده ببرم .
او تحصیلات آکادمیک نداشت ، اما به معنای حقیقی کلمه با سواد و فرهیخته بود . می گفت: ( گاهی وقتها مطالعه ی زیاد اصلا" کافی نیست ،... باید وحشتناک مطالعه کرد !! ) درحالیکه تنها اکتفا کردن به این را خلاف اندیشمندی میدانست و معتقد بود که برای برخی ها کتاب ، سپر نادانی ها شان است ...
شعرهایش در میان علاقمندان لرستانی و دوستدارانش در بقیه نقاط کشور دست به دست می گشت و تحسین میشد ولی خودش معتقد بود که هنوز وقت آن نرسیده که آثارش را چاپ و منتشر کند . همیشه با بی خیالی رندانه ای می گفت :( اگر این اتفاق لازم باشد ، خودش می افتد ... )*
از طرف دانشگاه لرستان چند بار برای تدریس ادبیات دعوت شد ولی نپذیرفت . هر بار من از این مسئله به او شکایت میکردم و غر میزدم ، میگفت :( نگران نباش !... آنها شلوغش میکنند . شاید هم میخواهند مرا مسخره کنند !!...) ـ و می خندید ... ـ
هرچند در باره ی ارزش کارهای خودش بیهوده شکسته نفسی از سر ریا نمیکرد ، گاهی چنان در مورد شعری از خودش حرف میزد که فکر میکردی بی نهایت به خودش مغرور شده است ! ... ولی به موقع متوجه میشدی که چنین نیست و این شیفتگی محصول منطقی اعتقاد هنرمندی صادق است که کار و اثرش را عاشقانه دوست دارد ...
"بهمن" بی نهایت صمیمی بود ، لبخندی دائمی روی صورتش بود و با سبک منحصر به فردش همه چیز را به طنزی ملیح گره میزد ! یک بار وقتی که من برای شرکت در جلسه ای که به مناسبت "تحلیل و تجلیل از آثار شعری بهمن کرم الهی" در خرم آباد ، تشکیل شده بود به آنجا رفتم ، ... در میانه جلسه وقتی یکی از سخنرانان مقاله ای در مورد " نمود فلسفه اگزیستانسیالیسم" در شعرهای او میخواند ، "بهمن" که نزدیک من نشسته بود ، سرش را بغل گوشم آورد و در حالیکه کف دستهایش را که زمخت شده بودند نشانم میداد ، گفت :( ... باور کن من همین حالها از سر کار ساختمانی خانه ی خواهرم به اینجا آمده ام ، از این حرفها هم هیچی نمیفهمم ! به نظر تو اینها همه واقعا" در شعر من هستند ؟ یا قضیه سر کاریست ؟!!... ) و من واقعا" نمی دانستم چطور جلوی خنده ام را بگیرم ؟ ...
و به همین منوال می گذشت تا اینکه ...
****
... اسیر تهران بودم و مدتی از او بیخبر ، که به ناگاه در یک شب دم کرده ی تابستان ، آن خبر هولناک را شنیدم ... و دنیا سیاه تر از آن بود که بتوان به تمامی غمش را گریست !
"بهمن" رفته بود . "او" مال اینجا نبود ! ...
از میان گریه ها و تسلیت ها و تعریف ها ... شنیدم که درست ظهر همان روزی که چند ساعت بعدش تصادف میکند و غروب میکند ، در محل کارش و توی دفتر یادداشت روزانه اش
این رباعی را نوشته بود :
" ... دستی بفرست تا رهایی بدهد
حرفی ، که نشان آشنایی بدهد !
با دست کریم خود نشانی بفرست
راهی ، که نشانه ای ، به جایی بدهد ... "
**********************************************************************
* مجموعه ی ناکامل و ناقصی از کارهای "بهمن کرم الهی" با عنوان" برای آنکه دلم یاد آسمان نکند" بعد از فوت او چاپ شد ...